پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 1:40 توسط یخ | امروز وقتی منتظر بودم تا داروهای خواهرم رو بگیرم، که چقدر هم شلوغ بود، خواهرم رو دیدم که از شدت ناتوانی روی پله یک مغازه دراز کشیده. پیش خودم گفتم همیشه تو خیالم محمد یا من هستیم که میمیریم و خواهرم زنده است اما هیچ وقت به این که اگر خواهرم بمیره چه اتفاقی میافته فکر نکرده بودم. چقدر اوضاع ممکنه بدتر باشه از چیزی که هست.بدی مثل گرماست و
خوشحالی مثل سرما. برای سرما حدی وجود داره، بهش میگن صفر مطلق. پایین تر از ۲۷۳/۱۵_ وجود نداره اما گرما همیشه بالاتر و بالاتر براش ممکنه. حس خوشحالی فکر میکنم یک عمق خاص داره و بیشتر نمیشه، مثل وقتی که کسی که دوستش داری رو بغل میکنی یا تو یه قرعه کشی باحال برنده میشی، انگار مغز تا یک اندازه خاص از خوشحالی رو میتونه درک کنه اما غم، یه چاه ویله. لعنتی ته نداره. هر چیزی که بتونی تصورش کنی، ورای اون، غم میتونه دستش رو بهش برسونه. دلیل این عدم تعادل چیه؟ خدا چه چیزی دید که غم رو این قدر عمیق و این قدر ماندگار ساخت؟ آیا برای اون غم و شادی هم اینجوره؟ خواب...
ما را در سایت خواب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pastnow بازدید : 37 تاريخ : شنبه 18 شهريور 1402 ساعت: 0:09